20 Ağustos 2017 Pazar

ruabi

*
گفتم به دلم شهد لبش نوش بکن
رو بر در او لحن دلش گوش بکن
گفتی ز برم گذر، نگاهم پر کن
اندیشه نوش لب فراموش بکن
 *
تو «راست» بخوان، من بنوازم سازت
از «شور» و «نوا» صدا کنم «شهناز»ت
«عشاق» اگر دلش «همایون» طلبد
«عُززال» و «بیاتی» بکشاند نازت
*
 ای کاش ترا دسترسی داشتمی
بر گوش دلت ترانه ایی کاشتمی
در یک شب مهتابی و در ذروه کوه
من هستی خود بر لبت انباشتمی
 *
باز آ و برایم سخنی گو از عشق
شیرین سخنت تپش کند در رگ من
بر گوش تو من چنین سرایم: کیمسن؟
گویی که نوازشم بکن، سخن کن کوتاه
*
برگرد، نرو در انتظارت مگذار
بی شعر تو هرگز نبوَد خوش، دل زار
من هستی خود به شعرها باخته ام
بر لوح دلم نغمه ایی از شعر نگار
پر بوسه برایم بفرستی تو غزل
زیرا که چنین نوشته او روز ازل
از باده پر نور لبت احسان کن
زان پیش برد هستی ما دست اجل
*
خواهم که شود پیرهنت چاک به چاک
عریان تنت و همی فشارم بی باک
بر ناف تو من بوسه زنم گویی تو
بر روح من آ و پاک شو آنجا پاک
*
چون صورت زیبای تو باشد پر نور
گه «راست» نوا برای ما، گاهی «شور»
هر دم قدحی ز شهد شعرت پر کن
بفرست برای ما از آن دور سرور
*
خواهم که شود پیرهنت چاک به چاک
عریان تنت و همی فشارم بی باک
بر ناف تو من بوسه زنم گویی تو
بر روح من آ و پاک شو آنجا پاک
*
زیبا رخ ما شکر بریزد دهنش
چون برگ گلی رقص کند پیرهنش
گه سرخ شود خیال ما گاهی زرد
گاهی دلمان سبز بوَد از سخنش
*
با شعر نُوَت بسی تو مهرانگیزی
گاهی عسل و گهی شکر می ریزی
شهد سخنت چون بچشیدم، گفتم
تو 
آب زلال از کدام کَهریزی؟
آب کهریز- که از عمق دل زمین بیرون آید
*
گاهی به کویر دل من مهمان باش
آنرا که در این سرا نباشد آن باش
گر میل به قدرت طلبد احساست
باز آ و در این خانه ما سلطان باش
 *
از بهر تو امشب نگران خواهم شد
از غصه تو جامه دران خواهم شد
«باور نکنی خیال خود را بفرست»
تا در نگری بی تو چسان خواهم شد
*
دیدم که نشسته بر لب کوچه نگار
زلف سیهش ریخته بود شلاله وار
از گردن او نور چنان می تابید
چون شمس فشاندش ایشیق فصل بهار
*
سرخی لبش چکیده بر پیرهنش
باد سحری بوسه زده بر بدنش


*
آن دختر گل که نام او زیبا هست
قند سخنش قیمت شککر  بشکست
افسوس ندانیم لبش را که چسان
شهد عسلش را ز کدامین گل بست
*
امشب سه رباعی بتو من بسرودم
شعرم چو به جوش آمده من چون رودم

*
سرخی لبت مکم در این سال نوین
ما خرم و شاد، نیز با نان جوین
خواهم کشمت ترا به آغوشم تو
گویی بفشر مرا من این خواهم این
*
با شعر، تو بفرست به ما باد بهار
بر دشت کویر دل بیا سبزه بکار
بر قلب وطن خیمه، سیاهیها زد
باز آ و به ما خبر ز پس فردا آر
*
دیدم رخش و ز خویشتن کنده شدم
از آتش عشق او دل آکنده شدم
رقصید موج خنده ببوسید چو  لبش
از گریه تهی گشته پر از خنده شدم 
 *
گل برگ لبت ز خنده پر نور شده
اما چه کنم کز بر ما دور شده!
زان خنده که بر لبش به تصویر آمد
جوش آمده بر دلم پر از شور شده
*
شهد سخنت، شکّر شعرت نازم
در شوق تو من ترانه ها می سازم
در عمق دلم همی فشردم اما
چون روی تو دیدمت برون شد رازم
*
دوشینه لبت همی مکیدم به سحر
گفتم که وجودت ز برم دور مبر
خورشید بر آمد از سرم خواب پرید
تصویر تو هست و خواب دوشینه به سر
* 
آن خرمن گیسوی خم اندر خم تو
آن غنچه بر شکفته و پر نم تو
دوشینه صدایی از درونم گفتا
ای کاش که بودمی دمی همدم تو
 *
با اسب خیالت برِ من تاخته ای
با شهد سخن تو کندُوَک ساخته ایی
بر قله عشق سلطنت می رانی
یاران قِدَم چرا نه بشناخته ای؟
*
در ظلمت شب همی سپردم چون راه
بی ماه و ستاره روح من گشت تباه
درّ سفتم و با دو چشم خود می گفتم
باز آ و مرا ملهم جان باش پگاه
*
در ظلمت تنهایی من باش سحر
نزدیک بُدی در بر من کاش سحر
باز آ بر من چو بارش فصل بهار
گل ها به کویر دل من کاش سحر
*

در کنار چمن حوض دلم باش مرو
تو اگر می طلبی، غم به دلم کاش مرو
تو مرو، هستی من با تو عجین گشته نرو
ابر شو، آب به صحرای دلم پاش مرو


شب رفت و به ما خوش خبر آورد پگاه

نیکی به دورن ما علم کرد پگاه
با خنده و خوش ترانه های سحری
بر چید ز قلبمان بسی درد پگاه

Ziba

باز آمدی از ابرها، دنبال توفان می روی
دیشب چه نوشیدی بگو، اینسان خرامان می روی
دیر آمدی بر کوی ما، رندانه شو در کوی ما
تا رو نکرده روی ما، ناگفته پنهان می روی
***********************
حال تو به بُوَد همی، چنین سَزَد برای تو
چونکه تو «زیبا» شده ایی، دور افق سرای تو
می نرود از تو برون، خیال فرهیخته ات
همی طلب کنم شود، عشق فقط سزای تو
دختر تبریز تویی، همچو شفق نیز تویی
خورِ سحر خیز تویی، می طربد صدای تو
زان افقِ دور فرست، برای ما نور فرست
من نروم بر اِوِرِست،تا که بوَد صفای تو
چرا نمی روی دمی، به شهر اردبیل گو
شنیده ام از قاراداغ، ائلچی گلیر برای تو
دوش بدیدمت که تو، رقص کنان سیم تنت
رفت به اوج آسمان، رفت همی فرای تو
«عشق در آمد از درم، دست نهاد بر سرم
دید مرا که بی توام، گفت مرا که وای تو»
رند شود ز بهر تو، هر که تماشا کندت
طلب کند در افتگان، هم ید با شفای تو
*

Ladan



گونتای:
مهمان خودت بودی، ما در المت سوزان
باز آبه سرای ما، آور قدحی جانان
حوا:
مهمان خودم بودم، در خلوت دل ای جان
از دیده چها گویم، هر لحظه گوهر افشان
گونتای:
ابروی کمانت را، پر کن تو از آن پیکان
هر تک تک آن پیکان بر سینه ما بنشان
حوا:
گفتم که دلم بی تو، ویرانه سردی شد
نه! نه! ز غمت باشد بر جان و دلم سامان
گونتای:
خواهم به در گوشت، نجوا کنم این نغمه
لطفی کن و شو یک دم، بر کلبه ما مهمان
حوا:
شوری به میان آور، شوری که شرر بارد
ای صاحب این خانه، این جان و تنم سوزان
گونتای:
گفتم که خیالت را بهتر بکَنم از دل
دیدم که درونم شد، بی صورت تو حرمان
حوا:
گفتم که فراموشی، شاید غم من کاهد
الحق که به گل ماندم در وزطه این توفان
گونتای:
صد زخم ز مژگانت تو بر دل من کندی
یک لحظه نکردی آه، بر زخم دلم درمان
حوا:
من زخمی این عشقم، صد ناله به لب دارم
نی ناله که نه، نعره هرگز نشود کتمان
گونتای:
دی پیر مغان دیدم، با طعنه به من گفتا
دل دادن و دل کندن، هرگز نبود آسان
حوا:
با دل چه کنم دیگر، در سینه نمی گنجد
بگذار بگویم من، آتش به از این عصیان
گونتای:
از شهد لبت بر پیچ، بر شعر و سخن دلبر
بفرست بر گونتای، یک هدیه ناب ای جان
حوا:
حوا به میان آمد، با یک قدح از شعرش
نوشت شود ای جانان، در میکده دیوان


17 Ağustos 2017 Perşembe

مثنوی

پس تو هم اندر درونت رنگهاست
با خودیت راهها فرسنگهاست
بار کن بر واژه ها هستی خویش
باغهای اندرونت آر پیش
از لبت لذت فشان بر هر سخن
غیر زیبایی چه بینی آن بکن
پر بوَد همواره شیرین جام تو
خوش بوَد در این جهان ایام تو
اندرون پر کن ز عشق و شاد باش
گو به عشاقت برو فرهاد باش
باز کن از تار موهایت گره
زلف خود بر باد پس فردا بنه
پر شود گیتی ز بوی زلف تو

سوی آزادی احساست برو