*
گفتم به دلم شهد لبش نوش بکن
رو بر در او لحن دلش گوش بکن
گفتی ز برم گذر، نگاهم پر کن
اندیشه نوش لب فراموش بکن
*
تو «راست» بخوان، من بنوازم سازت
از «شور» و «نوا» صدا کنم «شهناز»ت
«عشاق» اگر دلش «همایون» طلبد
«عُززال» و «بیاتی» بکشاند نازت
*
ای کاش ترا دسترسی داشتمی
بر گوش دلت ترانه ایی کاشتمی
در یک شب مهتابی و در ذروه کوه
من هستی خود بر لبت انباشتمی
باز آ و برایم سخنی گو از عشق
شیرین سخنت تپش کند در رگ من
بر گوش تو من چنین سرایم: کیمسن؟
گویی که نوازشم بکن، سخن کن کوتاه
*
برگرد، نرو در انتظارت مگذار
بی شعر تو هرگز نبوَد خوش، دل زار
من هستی خود به شعرها باخته ام
بر لوح دلم نغمه ایی از شعر نگار
پر بوسه برایم بفرستی تو غزل
زیرا که چنین نوشته او روز ازل
از باده پر نور لبت احسان کن
زان پیش برد هستی ما دست اجل
*
خواهم که شود پیرهنت چاک به چاک
عریان تنت و همی فشارم بی باک
بر ناف تو من بوسه زنم گویی تو
بر روح من آ و پاک شو آنجا پاک
*
چون صورت زیبای تو باشد پر نور
گه «راست» نوا برای ما، گاهی «شور»
هر دم قدحی ز شهد شعرت پر کن
بفرست برای ما از آن دور سرور
خواهم که شود پیرهنت چاک به چاک
عریان تنت و همی فشارم بی باک
بر ناف تو من بوسه زنم گویی تو
بر روح من آ و پاک شو آنجا پاک
*
زیبا رخ ما شکر بریزد دهنش
چون برگ گلی رقص کند پیرهنش
گه سرخ شود خیال ما گاهی زرد
گاهی دلمان سبز بوَد از سخنش
*
با شعر نُوَت بسی تو مهرانگیزی
گاهی عسل و گهی شکر می ریزی
شهد سخنت چون بچشیدم، گفتم
تو آب زلال از کدام کَهریزی؟
گاهی عسل و گهی شکر می ریزی
شهد سخنت چون بچشیدم، گفتم
تو آب زلال از کدام کَهریزی؟
آب کهریز- که از عمق دل زمین بیرون آید
*
گاهی به کویر دل من مهمان باش
آنرا که در این سرا نباشد آن باش
گر میل به قدرت طلبد احساست
باز آ و در این خانه ما سلطان باش
از بهر تو امشب نگران خواهم شد
از غصه تو جامه دران خواهم شد
«باور نکنی خیال خود را بفرست»
تا در نگری بی تو چسان خواهم شد
*
دیدم که نشسته بر لب کوچه نگار
زلف سیهش ریخته بود شلاله وار
از گردن او نور چنان می تابید
چون شمس فشاندش ایشیق فصل بهار
*
سرخی لبش چکیده بر پیرهنش
باد سحری بوسه زده بر بدنش
*
آن دختر گل که نام او زیبا هست
قند سخنش قیمت شککر بشکست
افسوس ندانیم لبش را که چسان
شهد عسلش را ز کدامین گل بست
*
امشب سه رباعی بتو من بسرودم
شعرم چو به جوش آمده من چون رودم
*
سرخی لبت مکم در این سال نوین
ما خرم و شاد، نیز با نان جوین
خواهم کشمت ترا به آغوشم تو
گویی بفشر مرا من این خواهم این
*
با شعر، تو بفرست به ما باد بهار
بر دشت کویر دل بیا سبزه بکار
بر قلب وطن خیمه، سیاهیها زد
باز آ و به ما خبر ز پس فردا آر
*
دیدم رخش و ز خویشتن کنده شدم
از آتش عشق او دل آکنده شدم
رقصید موج خنده ببوسید چو لبش
از گریه تهی گشته پر از خنده شدم
گل برگ لبت ز خنده پر نور شده
اما چه کنم کز بر ما دور شده!
زان خنده که بر لبش به تصویر آمد
جوش آمده بر دلم پر از شور شده
*
شهد سخنت، شکّر شعرت نازم
در شوق تو من ترانه ها می سازم
در عمق دلم همی فشردم اما
چون روی تو دیدمت برون شد رازم
*
دوشینه لبت همی مکیدم به سحر
گفتم که وجودت ز برم دور مبر
خورشید بر آمد از سرم خواب پرید
تصویر تو هست و خواب دوشینه به سر
*
آن خرمن گیسوی خم اندر خم تو
آن غنچه بر شکفته و پر نم تو
دوشینه صدایی از درونم گفتا
ای کاش که بودمی دمی همدم تو
با اسب خیالت برِ من تاخته ای
با شهد سخن تو کندُوَک ساخته ایی
بر قله عشق سلطنت می رانی
یاران قِدَم چرا نه بشناخته ای؟
*
در ظلمت شب همی سپردم چون راه
بی ماه و ستاره روح من گشت تباه
درّ سفتم و با دو چشم خود می گفتم
باز آ و مرا ملهم جان باش پگاه
در ظلمت تنهایی من باش سحر
نزدیک بُدی در بر من کاش سحر
باز آ بر من چو بارش فصل بهار
گل ها به کویر دل من کاش سحر
در کنار چمن حوض دلم باش مرو
تو اگر می طلبی، غم به دلم کاش مرو
تو مرو، هستی من با تو عجین گشته نرو
ابر شو، آب به صحرای دلم پاش مرو
شب رفت و به ما خوش خبر آورد پگاه
نیکی به دورن ما علم کرد پگاه
با خنده و خوش ترانه های سحری
بر چید ز قلبمان بسی درد پگاه